KOAN

در مرکز باقی بمانید (تائو)

KOAN

در مرکز باقی بمانید (تائو)

اتاقک حیوان

 

 

اینجا دیواری ست ممتد که انتهای آن درست به چشم نمی آید. پاها را که دراز می کنی شاید لحظه ای خیال کنی انگشتان پایت به جایی برخورد کرده و متوقف شده است، خیالی که لحظه ای نمی پاید و باز حتی انگشتان پا ادامه می دهند تا پا در کشیده ترین حالت خود باقی بماند. از این دیوار و این اتاق بدوم حجم گریزی نیست. شکلک های محو و سایه های گریزانی گاه روی دیوارها یا در هوا به سمتت می آیند.

تمام مدت چشم دوخته ام به عمارت روبرو که انگار همواره زیر آفتاب ایستاده و سایه انداخته بر تمام اطراف. حتی نمی دانم از کدام درز یا روزن چشمانم بر این آفتاب و عمارت می افتد. حالا سایه ها و شکلک ها همه چیز را احاطه کرده اند، پا بلند می کنی، می ایستی و اتاق و دیوار متوقف می شوند. عمارت آفتابگیر با پنجره ای گشوده بر اتاق و دیواری که تو را به خود فرو برده، ساکن و عظیم ایستاده است.

مردی پشت پنجره آمده، نگاهت می کند و آنجا باقی می ماند. اندکی بعد دو مرد دیگر آنجا ایستاده اند، پشت پنجره. با هم چیزی نمی گویند اما گویی پیشاپیش بر سر امری به توافق رسیده اند و حالا با دیدن من اینجا، تنها تبادل لحظه ای نگاه میانشان، اعلام رای نهایی ست.

در بین آن سه مرد، یکی با دست در فضا خطوطی ترسیم می کند. چند خط که یکدیگر را قطع می کنند و باز این قطع ها تکرار می شوند. لحظه ای درنگ کافی ست تا حرکت دست مرد را تعقیب کنی و به دنبال چیزی در پس آن خطوط و حرکات برآیی اما امکانی، از دست رفته است و باز نمی آید.

مرد همچنان مشغول ترسیم چیزی ست و آن دو مرد دیگر رفته اند.

صدای تیز و سوت مانندی در تمام فاصله مابین من و آن مرد با دستهایی که مدام می جنبند، می پیچد. بریدگی ها، برش ها؛ این دستها دارند ترسیم نمی کنند، آنها می برند، قطع می کنند و صدای تیز و ممتد مانند خون از میان پارگی ها بیرون می زند.

لحظه ای به عقب می روم، دستهایم به نرده های فلزی تخت رسیده. رو به دیوار ایستاده ام. رنگ سفید تخت جا بجا کنده شده و ناخنها گویی امکان کهنه ای را باز یافته باشند، سرگرم خراشیدن پوسته رنگ برجای مانده بر فلز می شوند. تکه تکه های کنده شده رنگ در هوا پراکنده می شوند. قطعه قطعه، بریده بریده، پارگی وعده داده شده نمایان می شود. قطعه سیمان، تکه سیمان؛ لکه های سیمان تصاویری ست بر دیوار که تمام عمر دیوار را در می نوردند و روزنه ای اگر باشد، تنها از لای درز دری ست به سوی تصویری از لکه های سیمان بر دیوارها.

سرگیجه، سرگیجه... عمارت آفتابگیر، لکه های سیمان روی دیوار، چیزی سرگردان می تازد.

مرد همچنان دستها را در هوا به حرکت در می آورد و حالاست که تو دست چپ را تکان می دهی. دست چپ سبک است، چنان سبک که از رویا بهره می گیرد و اشیا را محو می کند.

آهن و فلز به دست راست می کنی، به تختخواب فلزی دست می کشی و دیوار ممتد فلزی، سیمانی، آهکی از بریدگی ها عبور می کند و رها می شود.

***

 

از گوشه و کنار صداهایی به گوش می رسد. زوزه هایی نا آشنا که حتی به درستی نمی توان هیچگونه دهان یا دهانه ای برای خروج آن متصور شد. صداهایی ممتد، گاه بسیار زیر و تیز و حتی غیر قابل شنیدن که گویی به سختی به آستانه ی شنوایی وارد می شوند و از همان ابتدا که به ادراک درمی آیند خود را از هر گونه دلالتی فارغ می کنند.

با آنکه اطمینان دارم که اینجا و با چشم هایم قادر به یافتن منبع صدا نیستم و تا به حال هر کوششی که شبهای متمادی برای دیدن اثری از مولد زوزه ها نموده ام بی حاصل بوده است اما طبق روال هر شب درازکش روی تخت در سیاهی های اتاق چشم می گردانم. کورسوی نوری شاید از انعکاس نور خفیفی که از بیرون پنجره به دیوارهای اتاق تابیده، از ته چشمهایی بازتابیده شود و لکه ای، رنگی یا هاله ای به دید بیاید که این هول شبانه جایش را به توهمی نیمه جان ببخشد، توهمی که به محض شناسایی بی معنا و حتی مضحک می نماید.

گاهی برای دور کردن این اصوات کابوس وار، پشت پلک های بسته ام زردی دیوارهای عمارت روبرو به دید می آید. عمارت آفتابگیر با مردان یونیفورم پوشش.

تلاش می کنم هنگام بلند شدن صداها، تمام زوایای اتاق را تجربه کنم. انعکاسی نمی شود متصور شد، نه از دیوارها و نه از هیچ سطحی در اتاق.

خبر رسیده است که در کوچه مورد عجیبی رخ داده. مردی که تا دیروز مانند همه در کوچه رفت و آمد می کرد و هیچ چیز برجسته ای حتی نداشت که توجه اهالی را به خود جلب کند حالا انگار به گونه ی دیگری درآمده یعنی جور دیگری شده است. با خود می گویم یعنی چه، این حرفها که مردم می گویند و تکرار می کنند یعنی چه .. به یاد دهانهاشان می افتم که موقع بازگو کردن داستان آن مرد، کج و کوج می شود و خودشان حتی می دانند جایی دارند از حد خارج می شوند و چیزی سر هم می کنند که آن دیگری نمی داند. اما چه تفاوتی دارد وقتی صحبت بر سر یک داستان عجیب و باورنکردنی باشد حالا هر چقدر هم پیچ و تابش دهند و دهان به دهان شکل عوض کند فرقی در کلیت ماجرا ایجاد نمی شود.

ایستاده ام کنار پنجره، ظهرگاهی ست که کودکان از مدرسه برمی گردند و شادخوارانه یکدیگر را هول می دهند و می خندند. چشم از آنها  بر می گیرم، جمعیتی را می بینم که اندک اندک بر تعدادشان اضافه می شود و اینها همه بر در خانه ی شخصی جمع شده اند. تعدادی مرد یونیفورم پوش دور و اطراف یکی را گرفته اند و با هیکل های تنومندشان او را پوشش می دهند و روانه ماشینی می کنندش که کمی دورتر آن طرف کوچه پارک شده است. صداهایی از دور و نزدیک به گوش می رسد که شبیه به زمزمه ای آیینی ست. مردی آمده زیر پنجره ای که من آنجا به تماشای کوچه ایستاده ام. بلند مرا خطاب قرار می دهد و واقعه را با لحنی مرموز و نامطمئن شرح می دهد. از اینجا آغاز می کند که  طرفهای صبح صدای فریادی ممتد اهالی را وحشتزده از خواب می پراند اما هر چه مردم تلاش می کنند عامل صدا را شناسایی کنند باز در می مانند و بعد از اندکی صدا قطع می شود. مرد زیر پنجره حالا با صدایی آهسته تر اندکی صورتش را رو به خیابان چرخانده و با لبخندی که بر صورتش ماسیده باز ادامه می دهد، " آنجا" و با دست به خانه ای که محل تجمع مردم است اشاره می کند، " آنجا جایی بود که مردم، صبح آن روز به چشم دیدند که کسی چهار زانو بر درگاه خانه نشسته و سرش همچون تکه ای جدا از بدن، سنگین و بی اختیار روی سینه اش افتاده" ، مرد که حالا انگار باز توجه اش به آن سوتر جلب شده کمی خود را جابجا می کند که بهتر بتواند ببیند و ثانیه ای بعد باز ادامه می دهد، " آن روز یعنی روزی که مردم، آن مرد سر سنگین را جلوی خانه اش دیدند نتوانستند به درستی به عمق ماجرا پی ببرند و پس از اینکه دو نفر آمدند و مرد را کشان کشان به درون خانه بردند و آنها را متفرق کردند، تصور کرده بودند که خوب شاید مرد مست بوده یا از عصبیتی شدید به این وضع بدنی رسیده- مثل زمان هایی که آدم خیال می کند حالا، بعد از درد و ناراحتی ای که دارد، دیگر دنیا تمام خواهد شد و از اوج یاس و اضطراب چنان فلج می شود که دیگر کوچکترین حرکت در بدنش به منزله ی مرگی قطعی جلوه گر می شود- به هر حال آن روز مردم تنها با پچ پچ هایی گنگ و نگاه هایی که سعی در قانع کردن همدیگر داشتند، سر و ته قضیه را هم آوردند اما غافل از اینکه این ماجرا تازه آغاز یک سری حوادث دیگر خواهد بود." . مرد که دارد سرش را می خاراند و گه گاه سری به اطراف می چرخاند ناگهان کسی را در میان جمعیت می شناسد و بی اندکی تردید به سمتش می رود. این حرکت مرد توجه مرا جلب می کند که بخواهم بیشتر از چند و چون ماجرا سر دربیاورم، سرم را بیشتر از پنجره به بیرون می برم، اما قادر نیستم چیز زیادی ببینم و به خیال اینکه حالا دیگر مرد رفته و نمی خواهد دوباره روایتش را پی بگیرد، به آرامی خود را به داخل می کشانم و درصددم پنجره را ببندم که دوباره سر و کله مرد پیدا می شود درحالیکه با یک دست دارد به من اشاره می کند که داخل نروم و پنجره را نبندم، با دست دیگر دارد سعی می کند آشنایی را که در میان جمعیت دیده به سمت خانه ای که من آنجا پشت پنجره اش ایستاده ام بکشاند. دوباره پنجره را باز می کنم و با حرکت خفیف سر به مرد می فهمانم که اینجا هستم و دیگر قصد رفتن ندارم. مرد دوم با قامت بلند و موهای قهوه ای روشن، نگاهی هراسان دارد و انگار از واقعیتی باخبر است که او را وادار به سکوت کرده اما به اصرار مردِ اول بالاخره زبان باز می کند و پرده از نقاط کور ماجرا برمی دارد. سرش را بی دلیل به اطراف می چرخاند و اینطور شروع به سخن گفتن می کند:

-       ما در دفتر یک شرکت با هم همکار بودیم، ما که می گویم منظورم من و همان مردی ست که تا چندی پیش در آن خانه زندگی می کرد و یک کارمند معمولی مانند همه ما بود و در آن دفتر سرش به کار خودش بود و هیچ آزاری هم برای کسی نداشت... (کمی مکث می کند و سپس ادامه می دهد) رئیس شرکت یک روز تمام کارمندان را جمع کرد و از ما خواست فردا یکی از تولیدات شرکت را مورد آزمایش قرار دهیم. حالا اگر بخواهم به درستی توضیح دهم

-       که آن وسیله چه کارکردی داشت، نمی دانم، - در واقع در قالب یک وسیله سرگرمی قرار بود به بازار عرضه شود-  تنها چیزی که می دانستیم این بود که هر کس اقدام به استفاده از آن می کرد از طریق دوربینی که در آن کار گذاشته شده بود، قادر به دیدن فضای اطراف به شکل دیگری می شد. یعنی همه چیز همان بود اما ذره ای تغییر در هر چیزی که در دیدرس دوربین دستگاه قرار می گرفت، دریافت تصویری فرد را از محیط، دچار اعوجاج می کرد و از این مرحله به بعد، هر فرد بنا به دریافت های حسی و روانی خود و شکل حرکتی که به سرش می داد محیط را جور دیگری رصد می کرد، گویی در حال زندگی در زمانی دیگر یا شاید کیفیتی دیگر باشد. تولیدات این شرکت منحصرا برای کودکان نبود و هر کس در هر سنی می توانست آن را مورد استفاده قرار دهد. از این رو رئیس شرکت یک روز پیش از عرضه محصول به بازار می خواست کارمندان زمان کوتاهی را به آزمودن این ماشین بگذرانند و طراح این ماشین نیز آنجا حضور داشت و حین کار با این ماشین نکاتی را یادداشت می کرد که شاید اگر نقصی به چشم می خورد آن را اصلاح نماید. تمام کارمندان شرکت یکی یکی آنرا می آزمودند و هر کس به فراخور دنیایش چیزی می دید و زمانی را با تخیل خود سپری می کرد تا اینکه نوبت به همین مرد بینوا رسید. مرد که تا لحظه ای پیش آدمی آرام و متین به نظر می رسید و حتی بسیار کم حرف هم بود ناگهان چون اژدهایی به خروش درآمد و به زبانی بیگانه شروع به سخن گفتن نمود و آواهایی از دهانش خارج می شد که به طور قطع تا کنون به گوش من نخورده بودند و چند نفر دیگری هم که بعدا با آنها صحبت کردم نیز همین را می گفتند.

در این زمان مابین صحبتهای مرد، صدای داد و فریادی از میان جمعیت برخاست و ما همه نگاهمان به آن سمت جلب شد. از پنجره خصوصا چیز زیادی دیده نمی شد. اما یکی از دو مردی که آن پایین بود ناخودآگاه در حال توضیح تمام آن چیزی بود که از آن صحنه به چشمش می خورد و در همین حین، دیگری دوان دوان خود را به نزدیکی محل رسانده بود. از میان حرفهای آنها و آنچه که خود می توانستم از این زاویه تشخیص دهم، دانستم آن مرد دوباره از خانه بیرون زده اما اینبار دیگر، کسی به دنبالش نیامده و پس از اینکه مردم داخل خانه ریخته اند با جنازه چند یونیفورم پوش مواجه شده اند که  گوشه و کنار روی زمین افتاده و به طرز فجیعی به قتل رسیده اند. مرد مزبور گویا از دست مردم گریخته بود و عده ای برای یافتنش شروع به گشتن کوچه پس کوچه های اطراف نموده بودند. به هر حال دیگر وضعیت جدیدی حاکم بود و دنبال نمودن داستان همکار مرد سر سنگین نیز جایز نمی نمود. بنابراین آن دو مرد نیز پس از لحظه ای رد و بدل کردن نگاههای شگفت زده شان به تندی به سمت آن خانه روانه شدند.

پنجره را می بندم و پرده را می کشم. اتاق در تاریکی فرو می رود. لحظه ای رو به آینه می ایستم. چیزی نمی بینم. اما می دانم چیزی در آینه است که اگر می دیدمش گمان می بردم آن منم اما اکنون هیچ اطمینانی نیست. کورمال کورمال دست به اشیا می کشم و نرده های تخت را می یابم. تنی انگار روی تخت می افتد. به یاد نمی آورم کجای اتاقم؛ جلوی آینه؟کنار پنجره؟ روی تخت؟ چه تفاوت می کند. مدام تصویر آن مرد در برابر چشمانم ظاهر می شود که با سری سنگین زوزه می کشد.

با سرگیجه از جا بلند می شوم ، پرده را کنار می کشم و مدام، حینی که در اتاق قدم می زنم، از پشت پنجره سرک می کشم و نگاهی به خانه آن طرف کوچه، خانه مرد سر سنگین می اندازم. هیچ خبری نیست، انقدر به این کار ادامه می دهم تا سرانجام در خانه باز می شود و چند نفر در حالی که از خنده ریسه می روند از آنجا خارج می شوند، پشت سرشان زنی از خانه بیرون می آید و یکی از آنها را صدا می زند، کسی برمی گردد، گویی چیزی را از دست زن می گیرد و سپس به دو نفر دیگر می پیوندد و همگی از دیدرس من خارج می شوند. اما عمارت آفتاب گیر در سکوتی سهمگین فرو رفته است.

تمام پنجره های عمارت را بارها و بارها، یکی یکی از نظر می گذرانم. پنجره هایی که در نسبت با وسعت دیوار بلند سیمانی بسیار کوچک می نمایند. تنها چیزی که توجهم را به خود جلب می کند، حرکت محو و مبهم کسی یا کسانی ست که انگار مرگ، راه رفتنشان را در دست گرفته و قدم به قدم دارد آنها را می پاید. این درست همان پنجره ی گشوده به این اتاق است اما اینبار کسی نمی آید که خطوطی ترسیم کند، هیچ خبری از یونیفورم پوش ها هم نیست.

دیگر بیش از این نمی توانم اینجا پشت پنجره باقی بمانم. پیش از این حس اطمینانی داشتم و اینهمه آشوب که از پشت این پنجره نصیبم شده بود را می توانستم آرام مانند وسیله ای، کتابی، چیزی در دست حمل کنم اما پا که از اتاق بیرون می گذارم با سکوتی سرد مواجه می شوم که مرا بیش از پیش در خود فرو می برد. هجوم هول و وحشتی سهمگین سرتاپایم را فرا می گیرد، رگی در شقیقه ام نبض می زند. بی اختیار دستها را بالا می آورم و محکم دو طرف سرم را فشار می دهم آنقدر که سیاهی پشت پلکهایم، اتاق دیگری می شود و  به درستی نمی دانم در این تاریکی مضاعف چگونه باید خود را باز شناسم، یک مرد؟ سایه ای در آینه؟...

زمانی به خود آمدم که چهار طبقه را طی کرده و در کوچه، جلوی در آپارتمان ایستاده بودم. سر را که بالا آوردم، عمارت آفتابگیر قد بر افراشت. با خود می اندیشم دیگر بیش از این نباید به این عمارت و کوچه و هرچه که مرا به خود مشغول کرده بپردازم و همه چیز را، عمارت و خانه آن سمت کوچه و  مرد سر سنگین و خلاصه تمام وقایع را به فراموشی بسپارم. تصمیم می گیرم به خانه بازگردم و شروع می کنم به با بالا رفتن از پله ها. وارد خانه می شوم و بلافاصله در اتاق را  می بندم.

تاریک شد. اتاقکی شد. اینجا دیواری ست ممتد که انتهای آن درست به چشم نمی آید. پاها را که دراز می کنی شاید لحظه ای خیال کنی انگشتان پایت به جایی برخورد کرده و متوقف شده است، خیالی که لحظه ای نمی پاید و باز حتی انگشتان پا به حرکت خود ادامه می دهند تا پا در کشیده ترین حالت خود باقی ماند. از این دیوار و این اتاق بدوم حجم گریزی نیست. شکلک های محو و سایه های گریزانی گاه روی دیوارها یا در هوا به سمتت می آیند. چشم می دوزم به عمارت روبرو که انگار همواره زیر آفتاب ایستاده و سایه انداخته بر تمام اطراف. حتی نمی دانم از کدام درز یا روزن چشمانم بر این آفتاب و عمارت می افتد. عمارت آفتابگیر با پنجره ای گشوده بر اتاقک و دیواری که تو را به خود فرو برده، ساکن و عظیم ایستاده. مردی با سری سنگین که بی اختیار روی سینه اش افتاده، پشت پنجره آمده، نگاهت می کند و آنجا باقی می ماند. اندکی بعد دو مرد یونیفورم پوش نیز آنجا می ایستند، پشت پنجره. با هم چیزی نمی گویند اما گویی پیشاپیش بر سر امری به توافق رسیده اند و حالا با دیدن من، اینجا، تنها تبادل لحظه ای نگاه، میانشان به مثابه اعلام رای نهایی ست.

حالا دیگر مرد از پشت پنجره کنار رفته، باران نرمی می بارد. دست هایم روی دیواره های تخت، انگشت به انگشت می لغزند. آهن صیقل یافته. هر چه بیشتر نگاه می کنم کمتر می بینم. سرم را میان دو دست گرفته ام. دستهای ترسیم گر مرد می برند و فرو می روند در بازو و کتفم. با صدای تند شدن باران سر را بالا می آورم. عمارت آفتابگیر زیر باران رنگ سربی پیدا کرده است. انگار یک انگشت پایم به جایی برخورد کرده و متوقف شده است. مردهای عمارت روبرویی آنجا ایستاده اند و یونیفورم های نامریی شان اکنون دیگر به دید نمی آید.